108
غزل شمارهٔ ۱۶۸
به هستی انقطاعی نیست از سر سرگردانی را
نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را
خوشارندی که چون صبح اندرین بازیچهٔ عبرت
به هستی دست افشاندن کند دامن فشانی را
شررهای زمینگیرست هرسنگی که می بینی
تن آسانی فسردن سی کند آتش عنانی را
عیار زر اگر می گردد از روی محک ظاهر
سواد فقر روشن می کند رنگ خزانی را
سراپایم تحیر در هجوم ریشه می گیرد
برآرم گر ز دل چون دانه اسرار نهانی را
کسی را می رسد جمعیت معنی که چون کلکم
به خاموشی ادا سازد سخنهای زبانی را
نشستی عمرها حسرت کمین لفظ پردازی
زخون گشتن زمانی غازه شوحسن معانی را
چه غم دارم اگر زد برزمین چون سایه ام گردون
کز افتادن شکستی نیست رنگ ناتوانی را
لباس عارضی نبود حجاب جوهر ذاتی
اگر در تیغ باشد آب نگذارد روانی را
به سعی ناله و افغان غم دل کم نمی گردد
صدا مشکل بود ازکوه بردارد گرانی را
به رنگ شمع تدبیرگدازی در نظر دارم
چه سازم چاره دشوار است درداستخوانی را
شب هجران چه جویی طاقت صبر ازمن بیدل
که آهم می کند سنگ فلاخن سخت جانی را