76
غزل شمارهٔ ۱۶۷۱
مردی چوشمع در همه جا، جا نگاهدار
هرچند سر به باد رود پا نگاهدار
گوهر دهد دمی که کند قطره ضبط موج
دل جمع کن عنان نفسها نگاهدار
تا گم نگردد آینهٔ بی نشانی ات
هرجا روی به سر پر عنقا نگاهدار
ابرام ما ذخیرهٔ صد رنگ آبروست
هر خجلتی که می بری از ما نگاهدار
آغوش بی نیاز دل از مدعا تهی است
این شیشه را به سنگ فکن یا نگاهدار
هرجا خط رعایت احباب خواندنی ست
نام وفا همان به معما نگاهدار
یک بار صرف یأس مکن یاد رفتگان
چیزی ز دی به عبرت فردا نگاهدار
در بزم وصلم آرزوی جلوه داغ کرد
یارب مرا ز خواهش بیجا نگاهدار
تا در چه وقت شعله زند دود احتیاج
مشتی عرق به منع تقاضا نگاه دار
ای منکر محال اگر مرد طاقتی
یاد خرام او کن و خود را نگاه دار
بی باده نیز شیشه به طاق هوس خوش است
ما را به یادگار دل ما نگاه دار
دامان عجز با همه قدرت زکف مده
از سر فتادنی به ته پا نگاه دار
تا حرص کم خورد غم چیزی نداشتن
ای بوالفضول دست ز دنیا نگاه دار
بیدل غریب کشور لفظ است معنی ات
عرض پری به عالم مینا نگاه دار