77
غزل شمارهٔ ۱۶۶۶
چیست هستی به آن همه آزار
گل چشمی و ناز صد مژه خار
عیش مزد خیال نومیدی ست
حسرتی خون کن و بهار انگار
نیست امروز قابل ترجیح
حلقهٔ صحبتی به حلقهٔ مار
در ترش رویی انفعالی هست
سرکه ناچار عطر آرد بار
دم پیری ز خود مشو غافل
صبح را نیست در نفس تکرار
شاید آیینه ای ببار آید
تخم اشکی به یاد جلوه بکار
حیرتت قدردان این چمن است
رنگ ما نشکنی ، مژه مفشار
چون قلم عندلیب معنی را
بال پرواز نیست جز منقار
سرکشی سنگ راه آزادی ست
کوه ، صحراست ، گر شود هموار
نوسواد کتاب امیدم
غافلم زانچه می کنم تکرار
خلوت بی تکلفی دارم
که اگر وارسم ندارم بار
بیدل این باغ حیرت آبادست
هر گل آنجاست پشت بر دیوار