106
غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر
چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر
بسته ام محمل به دوش یأس و از خود می روم
بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر
خدمت موی میانت تاکه را باشد نصیب
گلرخان را زین هوس زنار می بندد کمر
چون گهر زین پیش سامان سرشکی داشتم
این زمانم نیست جزحیرت سراغ چشم تر
وحشت حسرت به این کمفرصتی مخمورکیست
صورت خمیازه دارد چین دامان سحر
عالمی را از تغافل ربط الفت داده ایم
نیست مژگان قابل شیرازه بی ضبط نظر
این تن آسانی دلیل وحشت سرشار نیست
هرقدر افسرده گردد سنگ می بندد کمر
گر فلک بی اعتبارت کرد جای شکوه نیست
بر حلاوت بسته ای دل چون گره در نیشکر
فکر فردا چند از این خاک غبار آماده است
هم تو خواهی بود صبح خویش یا صبح دگر
سیر رنگ و بو هوس داری زگل غافل مباش
شوخی پرواز نتوان دید جز در بال و پر
چند باید شد هوس فرسود کسب اعتبار
سر هم ای غافل نمی ارزد به چندین دردسر
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگی ست
تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفر