75
غزل شمارهٔ ۱۶۳۳
شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید
نیم رخ کم حیرت است آیینه مستقبل کنید
آگهی از اطلس گردون چه خواهد یافتن
خواب ما هم بی قماشی نیست گر مخمل کنید
با بد و نیک جهان زبن بیش نتوان شد طرف
یک عرق وار از حیا آیینه ها را حل کنید
آشنای وحدت از تشوبش کثرت ایمن است
دردسرکمتر مفصل را اگر مجمل کنید
سعی دنیا هر قدر کوتاه ، همتها رساست
پا اگر نتوان شکستن دست قدرت شل کنید
گر دماغ آرزو خارد هوای افسری
هم به سرچنگی سر بی مغز خود را کل کنید
نیست جز بیحاصلی عرض مثال ما و من
دست بر هم سودن است آیینه گر صیقل کنید
گرد دل گردیدنی سیر کمال این است و بس
بر دو عالم خط کشید این صفحه گر جدول کنید
زاهدان سعی عمل رفع صداع وهم نیست
سدره و طوبی به هم سایید تا صندل کنید
نفی در تکرار نفی اثبات پیدا می کند
لفظ هستی مستیی دارد اگر مهمل کنید
صد نگه از یک مژه بستن تغافل می شود
با هوسها آنچه آخرکردن ست اول کنید
بحر از ایجاد حباب آیینه دار وهم کیست
بیدل ما مشکلی در پیش دارد حل کنید