100
غزل شمارهٔ ۱۶۲۸
دل شکستی دارد از معموره بر هامون زنید
چینی مو دار ما را بر سر مجنون زنید
از خمار عافیت عمری ست زحمت می کشیم
جام ما بر سنگ اگر نتوان زدن در خون زنید
آه از آن شبنم که خورشیدش نگیرد در کنار
تا عرق دارد جبین بر شرم طبع دون زنید
سرو این گلزار پر شهرت نوای بی بری ست
بی نقط چند انتخاب مصرع موزون زنید
خال مشکین نیز با چشم سیه هم نسبت است
ساغر می گر نباشد حبی از افیون زنید.
بی تمیزی این زمان مضراب ساز عالم است
جای نی چندی نفس بر رشتهٔ قانون زنید
هیچکس را ذوق تفتیش کسی منظور نیست
نعل بی مقصد روی حیف است اگر واژون زنید
عالمی دارد خرابات تأمل در بغل
خم گریبان ست بر تدبیر افلاطون زنید
دیدهء عبرت نگاهان ازکواکب نیست کم
بخیه ها بر جامهٔ عریانی گردون زنید
کر نفس دزدد هوس تشویش امکان هیچ نیست
ای گهرها مهر بر طومار این جیحون زنید
مجلس اوهام تا کی گرم باید داشتن
یک شرر شوخی بس است آتش درین کانون زنید
غافلان باید ز شمع آموخت طور عافیت
یک دو ساعت سر به جیب ازخود قدم ببرون زنید
وعدهٔ دیدار تا فردا قیامت می کند
فال بینش مفت فرصتهاست گر اکنون زنید
ناله می گویند تا آن کوچه راهی می برد
تا نفس باشد چو بیدل بر همین افسون زنید