170
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چو شمع بر سرت اقبال و جاه می گرید
به اوج قدر نخندی کلاه می گرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی ست
اگرگداست وگر پادشاه می گرید
به عیش ، خاصیت شیشه های می داریم
که خنده بر لب ما قاه قاه می گرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است
ز شرم دعوی باطل گواه می گرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ
همیشه دیدهٔ بخت سیاه می گرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زده ایم
شکست آبله در خاک راه می گرید
به نا امیدی دل کیست چشم بازکند
بس است اگر مژه ای گاه گاه می گرید
ز شمع کشته شنیدم که صبحدم می گفت :
دگر چه دیده گشایم نگاه می گرید
ترحم کرم توست بروضیع وشریف
که ابر بر گل و خار و گیاه می گرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام
صواب خنده کند یا گناه می گرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
چه عبرتم که به حال من آه می گرید