89
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید
ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
لب از خمیازهء تیغ تو زخم ما نبست اخر
به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید
به تاری گر زنی ناخن صدا بیتاب می گردد
هماغوش بساط یکدلی یار انچنین باید
به نخل راستی چون شمع می باید ثمرگشتن
که منصور آنچنان می زیبد و دار اینچنین باید
رک سنگ صنم کن رشتهٔ تار محبت را
برهمن گر توان گردید زنار اینچنین باید
همه گر عجز نالیهاست بویی دارد از جرأت
نفس درسینه خونین عاشق زار اینچنین باید
مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفت پرستی پاس بیمار اینچنین باید
به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ
گر از انصاف می پرسی خر و بار اینچنین باید
ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید
برهمن طینتان عالم شاهدپرستی را
نفس سررشته ری کفر است زنار اینچنین باید
تماشا مفت شوق است از فضول اندیشگی بگذر
که رنگ گل چنان یا شوخی خار این چنین باید
غبار خود به توفان دادم و عرض وفاکردم
نیام عشق را تمهید ا ظهار اینچنین باید
بایدبه نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری
هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید