76
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
غرور ناز تو تهمت کش ادا نشود
به هیچ رنگ ، می جامت آشنا نشود
طرف اگر همه شوق است ننگ یکتایی ست
شکستم آینه تا جلوه بی صفا نشود
به گلشنی که شهیدان شوق بیدادند
جفاست بر گل زخمی که خون بها نشود
به راستی قدمی گر زنی چو تیر نگاه
به هر نشان که توجه کنی خطا نشود
ز فیض رتبهٔ عجز طلب چه امکان است
که نقش پا به ره او جبین نما نشود
خموشی ام به کمالی ست کز هجوم شکست
صدا چو رنگ ز مینای من جدا نشود
امید صندل دردسر هوسها نیست
مباد دست تو با سودن آشنا نشود
اگر به ساز نفس تا ابد زنی ناخن
جز آن گره که در این رشته نیست وانشود
به هستی آن همه رنگ اثر نباخته ایم
که هر که خاک شود گلفروش ما نشود
بنای وحشت ما کیست تا کند تعمیر
به آن غبار که پامال نقش پا نشود
امید عافیتی هست در نظر بیدل
شکست رنگ مبادا گره گشا نشود