88
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱
حسن بی شرم ازهجوم بوالهوس محشر شود
ایمن ازگلچین نباشد باغ چون بی در شود
ساده لوحیهای دل عمری ست سرمشق غناست
آرزویارب مباد این صفحه را مسطر شود
خاک ارباب نظر سامان نور آگهی است
سرمه بایدکرد اگر آیینه خاکستر شود
شوخی حرف از زبان شرمسار ما مخواه
طایر از پرواز می ماند چو بالش تر شود
صفحهٔ دل را به داغی می توان آیینه کرد
لفظ ازیک نقطه صاحب معنی دیگرشود
آسمان مشکل به آسانی دهد پرداز دل
بحر توفان ها کند تا قطره ا ی گوهر شود
ناتوانی سر متاب از جاده تسلیم عشق
خاک چون درسایه ی خورشید خوابد زر شود
سایه وار از بیکسیها حیله جوی غیرتم
بر سرم گر خاک هم دستی کشد افسر شود
حسرت مخموری آن چشم میگون برده ام
سرنوشت خاک من یارب خط ساغرشود
ای جنون تعمیر ازتشویش آسودن برآ
جان سختت چند خشت این کهن منظر شود
آرمیدن کو؟ گرفتم ساعتی چون گردباد
در سر خاکت هوایی پیچد و افسر شود
بیدل از سرگشتگانی منزلت آوارگی ست
اضطرابت چند چون ریگ روان رهبر شود