70
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
آدمی کاثار تنزیهش رجوع خاک بود
دست اگر بر خویش می زد زین وضوها پاک بود
خاک ماکز وهم رفعت ننگ پستی می کشد
گر تنزل کردی از اوج غرور افلاک بود
هیچکس بر فهم راز از نارسایی پی نبرد
فطرت اینجا عذرخواه خلق بی ادراک بود
سیر این گلشن کسی را محرم عبرت نکرد
گل اگر برسر زدیم از بی تمیزی خاک بود
هرچه بادابادگویان تاخت هستی بر عدم
راه آفت داشت اما کاروان بیباک بود
با همه تعجیل فرصت هیچ کوتاهی نداشت
لیک صید مدعا یکسر نفس فتراک بود
پیش ازآن کاید خم اسرار مخموران به جوش
طاق مینا خانهٔ تحقیق برگ تاک بود
در سواد فقر جز تنزیه نتوان یافتن
سایه رختی داشت کز آلودگیها پاک بود
تا کجا مجنون در ناموس مستوری زند
تار و پود جامهٔ عریان تنی یک چاک بود
در خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پیش
ره به لغزش قطع شد ازبس زمین نمناک بود
هر کجا بیدل ز لعل آبدارش دم زدیم
حرف گوهر خجلت دندن بی مسواک بود