88
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
رفته رفته عافیت هم کینه خواهی می کند
ساحل آخر کشتی ما را تباهی می کند
دوستان بر موی پیری اعتماد عیش چند
خانه ها روشن چراغ صبحگاهی می کند
آسمان زین دور مفعولی که ننگ دورهاست
اختلاط خلق را معجون باهی می کند
هرزه گویی بسکه در اهل تعین غالب ست
لطف معنی را به لب نگذشته واهی می کند
زاختلاط خشک طبعان محو مژگان می شود
خامه هم هرچند اشک از د یده راهی می کند
پیر گردیدیم حکم ضعف باید پیش برد
قامت خم گشته بر ما کجکلاهی می کند
نیست بی جوهر نیام از پهلوی اقبال تیغ
صحبت مردان محنت را سپاهی می کند
حسن می داند تقاضای جنون عاشقان
گر تغافل می نماید عذرخواهی می کند
بس که پیشیم از گروتازان میدان امل
باد محشر هم قفای ما سیاهی می کند
در گلستانی که حرف سرو او گردد بلند
گر همه طوبی سر افرازد گیاهی می کند
چون حیا غالب شود از لاف نتوان دم زدن
هرکه باشد زیر آب آواز ماهی می کند
نیست ممکن بیدل اصلاح طبایع جز به فقر
خلق را آدم همین بیدستگاهی می کند