71
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
درگلستانی که حسنش جلوه ای سر می کند
گل ز شبنم دیدهٔ حیران ساغر می کند
بی تو طفل اشک مشتاقان ز درد بیکسی
گر همه در چشم غلتد خاک بر سر می کند
همچو اشکم حسرت اندیش نثار راه تست
هر صدف کز آبرو سامان گوهر می کند
اعتمادی نیست بر جمعیت اجزای ما
این ورقها را هوای زلفت ابتر می کند
موج آبش می زند تیغ محرف برکمر
سرو هر گه طرز رفتار ترا سر می کند
پاکبازان فارغند از تهمت آلودگی
حسرت دیدار گاهی چشم ما تر می کند
از جنونم عالمی پوشید چشم امتیاز
هر که عریان می شود این جامه در بر می کند
می دهد اجزای رنگ و بوی جمعیت به باد
هر که درس خنده ای چون غنچه از بر می کند
راحتت فرش است اگر از وهم طاقت بگذری
ناتوانی هر چه آید پیش بستر می کند
بیخود احرام گلزار خیال کیستم
گردش رنگم ره معشوقه ای سر می کند
حیرت اظهاریم بیدل لذت تحقیق کو
هیچکس آگاهی از آیینه باور می کند