76
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا می کند
جنبش این دانه چندین ریشه پیدا می کند
اقتضای جلوه دارد این قَدَر تمهید رنگ
تا پری بی پرده گردد شیشه پیدا می کند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه کرد
هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا می کند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر
ناخن و دندان همان در بیشه پیدا می کند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است
نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا می کند
یأس دل کم نیست گر خواهی ز خود برخاستن
نشئه واری از شکست این شیشه پیدا می کند
حسرت پیکان او بی ناله نپسندد مرا
آخر این تخم محبت ریشه پیدا می کند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون ، عاشق جنون
هرکسی در خورد همت پیشه پیدا می کند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست
نی گره از تنگی این بیشه پیدا می کند
بیدل از سیر تأمل خانهٔ دل نگذری
نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا می کند