65
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند
تا قیامت منتش بی سنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل
تا مباد این شیشه بزم می پرستان بشکند
اینچنین کز عاجزی بی دست و پا افتاده ایم
رنگ هم از سعی ما مشکل که آسان بشکند
بحر لبریز سرشک از پیچ وتاب موج ها ست
آب می گردد در آن چشمی که مژگان بشکند
زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است
گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکند
ساغر قربانیان از گردش افتاده ست ، کاش
دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند
وحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل
رنگ اگر درگردش آرم طرف دامان بشکند
یک تامل گر شود صرف خیال نیستی
ای بسا گردن که از بار گریبان بشکند
عجز بنیادی ، بر اسباب تجمل ناز چند
رنگ می باید کلاه ناتوانان بشکند
درگلستانی که نالد بیدل از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند