74
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون کند
به زمین تپم به فلک روم چه جنون کنم که جنون کند
به فسانهٔ هوس طرب ، تهی از خودیم و پر از طلب
چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون کند
به خیال گردش چشم او چمنی ست صرف غبار من
که ز دور اگر نظرم کنی مژه کار بوقلمون کند
ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان
که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند
به چنین زبونی دست و دل ، ز صنایع املم خجل
که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود
شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند
نه فسانه ساز حلاوتی ، نه ترانه مایهٔ عشرتی
به فسون ز پردهٔ گوش ما چه امید پنبه برون کند
نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر
که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
چمن تحیر بیدلم که سحاب رشحهٔ خامه اش
به تأملی گهر افکند سر قطره ای که نگون کند