75
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل می زند
رشته چون تابیده شد خود را به مغزل می زند
نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست
مست و مخمورش قدح از چشم احول می زند
خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا
این نیستان آتشی دارد به مخمل می زند
ای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهی ست
غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل می زند
طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس
نشتر از رگ گر شود فارغ به دنبل می زند
چاره در تدبیر ما بیچارگان خون می خورد
پیشتر از دردسر سودن به صندل می زند
درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید
با نمک چون جوش زد می جام در خل می زند
بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند
شمع در هر انجمن آیینه صیقل می زند
بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز
امتحان طاس ناخن بر سر کل می زند
ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر
کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل می زند
جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند
همّتت پست است بیدل کی بر این تل می زند