111
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
حاصل عافیت آنها که به دامن کردند
چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند
دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود
از نفس خانهٔ این آینه روشن کردند
شعلهٔ دردم و تنن لاله ستان می جوشم
هرکجا داغ تو بود آینهٔ من کردند
آه ازین جلوه فروشان مروّت دشمن
کز تغافل چقدر آینه آهن کردند
جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست
صیقل آینه موقوف شکستن کردند
در مقامی که تمنا به خیالت می سوخت
شرری جست ز دل وادی ایمن کردند
چون نفس جرات جولان چقدر بیدردی ست
پای ما راکه ز دل آبله دامن کردند
نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت
خون ما زنخت به این رنگ که گلشن کردند
نرگسستان جهان وعده گه دیداری ست
کز تحیر همه جا آینه خرمن کردند
ای خوش آن موج که در طبع گهر خاک شود
عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن کردند
زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست
کشتهٔ رشکم ازآن تیغ که سوزن کردند
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
عقده ای داشت دل سوخته شیون کردند