64
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹
سبکروان که به وحشت میان جان بستند
چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند
نرسته اند شرر وحشیان این کهسار
که دل ز سنگ گرفتند و بر هوا بستند
نیاز طره اوکن اگر دلی داری
که ماهیان سعادت اسیر این شستند
ز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا
چو جام می همه جا بیدلان تهی دستند
به سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید
نگه دلیل بلندیست هرقدر پستند
درآن بساط که منظور حسن یکتایی ست
ترحم است بر آیینه ای که نشکستند
حذر ز الفت دلها درین جنون محفل
که شیشه های شکستن بهانه بد مستند
نمی توان به کمانخانهٔ فلک آسود
کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند
ز ساز خلق به جز هیچ هیچ نتوان یافت
خیال نیستیی هست کاینقدر هستند
چو شمع بر نفسی چند گریه کن بیدل
که سو ختند و به رمز فنا نپیوستند