83
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
آنها که رنگ خودسری شمع دیده اند
انگشت زینهار ز گردن کشیده اند
داغ تحیرم که نفس مایه های وهم
زپن چار سو امید اقامت خریده اند
جمعی کزین بساط به وحشت نساختند
چون اشک شمع لغزش رنگ پریده اند
خلقی به اشتهار جنونهای ساخته
دامن به چین نداده گریبان دریده اند
گوش و زبان خلق به وضع رباب و چنگ
بسیار گفتگوی سخن کم شنیده اند
تحقیق را به ظاهر و مظهر چه نسبت است
افسون احولی ست که آیینه دیده اند
مردان ز استقامت و همت به رنگ شمع
از جا نمی روند اگر سر بریده اند
بر دوش بید مصلحتی داشت بی بری
کز بار سایه نیز ضعیفان خمیده اند
رنج بقا مکش که نفس های پر فشان
درگلشن خیال نسیمی وزیده اند
غم شد طرب ز فرصت هستی که چون حباب
بر طاق عمر شیشه نگونسار چیده اند
رنگ بهارشرم ز شوخی منزه است
بیدل مصوران عرق می کشیده اند