87
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
دونان که در تلاش گهر دست شسته اند
چون سگ به استخوان چقدر دست شسته اند
بر خوان وهم منتظران بساط حرص
نی خشک دیده اند و نه تر، دست شسته اند
جمعی به ذلتی که برند ازکباب دل
از خود چو شمع شام و سحر دست شسته اند
زین مایده حضور حلاوت نصیب کیست
سیلی خوران به موج خطر دست شسته اند
هستی نفس گداختهٔ نام جرات است
بی زهره ها همه ز جگر دست شسته اند
در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است
از بسکه رفتگان ز اثر دست شسته اند
سیر چنارکن که مقیمان این بهار
از حاصل ثمر چقدر دست شسته اند
دربا تلاطم آیسنه ، صحرا غبارخیز
از عافیت چه خشک و چه تر دست شسته اند
رفع کدورت دو جهان سودن کفی ست
آزادان به آب گهر دست شسته اند
هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست
خوبان درین حدیقه مگر دست شسته اند
تا لب گشوده اند به حرف تبسمت
شیرین لبان ز شیر و شکر دست شسته اند
بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب
در تشت واژگونه ز سر دست شسته اند