76
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
نقش دوِیی بر آینه من نبسته اند
رنگ دل است اینکه به روبم شکسته اند
آرام عاشقان رم پرواز دیگر است
چون شعله رفته اند ز خود تا نشسته اند
غافل مشو زحال خموشان که از حیا
صد رنگ ناله در نگه عجز بسته اند
هوشی که رنگ و بوی پرافشان این چمن
آواز دلخراش جگرهای خسته اند
بیگانگی ز وضع نفس بال می زند
این رشته را ز نغمهٔ الفت گسسته اند
ابنای روزگار برای گلوی هم
خنجر شدن اگر نتوانند دسته اند
جمعی که دم زعالم توحید می زنند
پیوسته اند با حق و از خود نرسته اند
آفاق نیست مرکز آرام هیچکس
زبن خانهٔ کمان همه یک تیر جسته اند
غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش
ما را به یاد طرف کلاهی شکسته اند
بیدل نجسته است گهر از طلسم آب
نقدی ست دل که در گره اشک بسته اند