71
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
پی تحقیق کسانی که گرو تاخته اند
همه چون صبح به خمیازه نفس باخته اند
عاجزی کسب کمال است که یکسر چو هلال
تیغ بازان تعین سپر نداخته اند
حسن خورشید ازل در نظراما چه علاج
سایه ها آینه از زنگ نپرداخته اند
علمی کوکه هوس گردن ناز افرازد
بسملی چند به حیرت مژه افراخته اند
راحت و وضع تکلف چه خیال است اینجا
مفت جمعی که به بی ساختگی ساخته اند
کم نشد شور طلب ازکف خاکستر ما
وصل جوبان فنا، هم قفس فاخته اند
از اسیران وفا جرات پرواز مخواه
پر ما جمله برون قفس انداخته اند
آستینها همه دست است به قدرتگه لاف
خودسران تیغ نیامی به هوا آخته اند
قدردانی چه خیال است در ابنای زمان
بیدل اینها همه از عالم نشناخته اند