111
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
حاصلم زبن مزرع بی بر نمی دانم چه شد
خاک بودم خون شدم دیگر نمی دانم چه شد
ناله بالی می زند دیگر مپرس از حال دل
رشته در خون می تپدگوهر نمی دانم چه شد
ساخنم با غم دماغ ساغر عیشم نماند
در بهشت آتش زدم کوثر نمی دانم چه شد
محرم عجز آشناییهای حیرت نیستیم
اینقدر دانم که سعی پر نمی دانم چه شد
بیش ازبن در خلوت تحقیق وصلم بار نیست
جستجوها خاک شد دیگر نمی دانم چه شد
مشت خونی کز تپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آنسوتر نمی دانم چه شد
سیر حسنی دآشتم در حیوت آباد خفال
تا شکست آیینه ام دلر نمی دانم چه شد
دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم
او رقم کم کرد و من دفتر نمی دانم چه شد
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ است
تا چو اشک از پا فتادم سر نمی دانم چه شد
بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیج نعست
آنچه بی خود داشتم در بر نمی دانم چه شد