72
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد
چون کمان ، خانهٔ بی بام و درم تنگ نشد
الفت دل نه همین حایل عزم نفس است
آبله پای که بوسید که او لنگ نشد
بی صفا محرمی خویش چه امکان دارد
سنگ تا شیشه نشد آینهٔ سنگ نشد
بیخبرسوخت نفس ورنه درین مکتب وهم
صفحه ای نیست کز آتش زدن ارژنگ نشد
دل هر ذره به صد چشم تماشا جوشید
دهر طاووس شد و محرم نیرنگ نشد
صوف و اطلس ز کجا پینه بر اندام تو دوخت
بر هوس جامهٔ عریانی اگر تنگ نشد
شبنم صبح دلیل است که در عالم رنگ
تا نفس آب نشد آینه بی زنگ نشد
گوش بر زمزمهٔ ساز سپندیم همه
داغ شد محفل و یک نغمه به آهنگ نشد
درگریبان عدم نیز رهی داشت خیال
آه ازبی نفسیها نی ما چنگ نشد
هرچه یوشید جهان ، غیرکفن ، یمن نداشت
ماتمی بود لباسی که به این رنگ نشد
با خیالات بجوشیدکه در مزرع وهم
بنگ کم نیست چه شد بیدل اگر دنگ نشد