74
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد
زآغوش رک کل شوخی موج گهرریزد
به آهنگ نثار مقدم گلشن تماشایت
چمن در هر گلی صد نرگسستان سیم و زر ریزد
گریبان چاکیی دارند مشتاقان دیدارت
که کر اشکی به عرض آرند صد توفالا سحر ریزد
رگ خش ندارد دستگاه قطره آبی
به جای خون مگر رنگ گداز نیشتر ریزد
غبارم زحمت آن آستان داد از گرانجانی
بگو تا ناله اش بردارد و جای دیگر ریزد
به ناموس وفا در پردهٔ دل آب می گردم
مبادا حسرت دیدار چون اشکم به در ریزد
به صورت گر تهی دستم به معنی گنجها دارم
که گر یک چشم من دامن فشاند صد گهر ریزد
تویی کز همت بیدستگاهان غافلی ورنه
ز عنقا آشیان برتر نهد رنگی که پر ریزد
توان سیر تنک سرمایه گیهای جهان کردن
که هرجا گرد شامی بشکند رنگ سحر ریزد
چو اشک شمع نقد آبرویی در گره دارم
که تا در پرده است آب است ، چون رپزد شرر ریزد
کلاه عزت افلاک فرش نقش پاگیرد
چو بیدل هرکه ا ز راهت کف خاکی به سر ریزد