90
غزل شمارهٔ ۱۱۴۱
به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمی خیزد
اگر بر خاک می افتد نگاهم برنمی خیزد
غبار ناتوانم با ضعیفی بسته ام عهدی
همه گر تا فلک بالم سرم زین در نمی خیزد
نفس عمر ی ست از دل می کشد دامن چه نازست این
غبار از سنگ اگر خیزد به این لنگر نمی خیزد
به وحشت دیده ام جون شمع تدبیر گران خوابی
کزین محفل قدم تا برندارم سر نمی خیزد
فسردن سخت غمخواری ست بیمار تعین را
قیامت گر دمد موج از سرگوهر نمی خیزد
به درویشی غنیمت دار عیش بی کلاهی را
که غیر از درد دوش وگردن از افسر نمی خیزد
چنین در بستر خنثی که خوابانید عالم را
که گردی هم به نام مرد ازین کشور نمی خیزد
ز شور مجمع امکان به بیمغزی قناعت کن
که چون دف جز صدای پوست زین چنبر نمی خیزد
ازین همصحبتان قطع تمنای وفا کردم
خوشم کز پهلوی من پهلوی لاغر نمی خیزد
ز شرم ما و من دارم بهشتی در نظرکانخا
جبین گر بی عرق شد موجش ازکوثر نمی خیزد
خطی بر صفحهٔ امکان کشیدم ای هوس بس کن
ز چین دامن ما صورت دیگر نمی خیزد
به مردن نیز غرق انفعال هستی ام بیدل
ز خاکم تا غباری هست آب از سر نمی خیزد