79
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
شب که دل از یأس مطلب باده ای در جام کرد
یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نام کرد
برنمی آید سپند من به استیلای شوق
از جرس باید دل بی انفعالم وام کرد
چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید
غفلت آخر حشر من درکسوت با دام کرد
آبم از شرم عدم کز هستی بیحاصلم
آرمیدن کوشش و بیمطلبی ابرام کرد
شعله ای بودم کنون خاکسترم مفت طلب
سوختن عریانی ام راجامهٔ احرام کرد
در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار
خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کرد
قرب هم در خلوت تحقیق گنجایش نداشت
دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادی ام
الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد
اینقدر در بند خوابش از ناتوانی مانده ایم
عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل به یاد مستی چشم حجاب آلوده ای
آب گردید از حیا چندانکه می در جام کرد
جادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت
بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد
عشرت ما چون نگه از بس تنک سرمایه است
سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام کرد
می رود صبح و اشارت می کندکای غافلان
تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرام کرد
یک قلم بیدل غبار وحشت نظاره ایم
عشق نتوانست ما را بی تحیر رام کرد