114
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد
سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد
از تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت
گردبادش تا فلک آرایش تبخال کرد
ناله توفان خیز شد تا نارسا افتاد جهل
بلبل ما طرح منقار از شکست بال کرد
قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل
خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد
نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یاس
گردش رنگ گلم چندین چمن پامال کرد
گر نباشد دل ، دماغ کلفت هستی کراست
الفت آیینه ام زحمت کش تمثال کرد
قوت آمال در پیری یکی ده می شود
حلقهٔ قد دوتایم صفر ماه و سال کرد
سیر کوی او خیال آینه ای پرداز داد
رنگهای رفته چون تمثال استقبال کرد
خلقی از آرایش جاه انفعال اندود رفت
صبح ما هم خنده ای بر فرصت اقبال کرد
بی خمیدن نیست از بار نفس دوش حباب
بیدلان را نیز هستی اینقدرحمال کرد
شعلهٔ ما بیدل از اسرار راحت غافل است
از شکست رنگ باید سر به زیر بال کرد