109
غزل شمارهٔ ۱۰۷
نباشد بی عصا امداد طاقت پیکر خم را
مدارکار فرمایی برانگشت است خاتم را
به ارباب تلون صافدل کی مختلط گردد
به رنگ لاله وگل امتزاجی نیست شبنم را
کرم درگشت استغنا پرکاهی نمی ارزد
گداگر نیستی تا چندگیری نام حاتم را
به تقلید آشنای نشئهٔ تحقیق نتوان شد
چه امکان است سازدلربایی زلف پرچم را
ز وصل مدعاسعی طلب مایوس می گردد
به بیکاری نشاند التیام زخم مرهم را
به پاس عصمتند از بس هواخواهان رنگ گل
چو بو از حجره های غنچه می رانند شبنم را
نمایان است حال رفتگان از خاک این وادی
زنقش پا توان کردن سراغ ساغر جم را
هجوم پیچ و تابی زین گلستان دسته می بندم
به دامن جای گل چون زلف خوبان چیده ام خم را
نشاط زندگی خواهی نم چشمی مهیاکن
همین ، اشک است اگرهست آبیاری نخل ماتم را
گر از زنار وارستیم فکر سبحه پیش آمد
نفس مصروف چندین پشه دارد تخم آدم را
شرار وحشی ام اما درین حیرتسرا بیدل
ز نومیدی به دوش سنگ دارم محمل رم را