75
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بی مغزی شور هوس پیچیده بود
وصل گوهریابد آن موجی که این خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم
لابه ای چند آبروی دیدهٔ نمناک برد
حیف اوقاتی که کس منت کشد از هر خسی
وقتی پیری خوش که بی دندانی اش مسواک برد
هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است
چون سحر بر آسمان می بایدم این خاک برد
بهر نام دیگران تا چند شغل جان کنی
مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود
جاده ها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه
یاد آن مژگان مرا در سایه های تاک برد
می روم محمل به دوش آمد و رفت نفس
تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد
ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود
کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک برد
بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست
ای بسا صیدی که رفت و حسرت فتراک برد