69
غزل شمارهٔ ۱۰۶۰
ناموس عالم عین اندیشهٔ سوا برد
آیینه داری وهم از چشم ما حیا برد
راحت به ملک غفلت بنیاد بی خلل داشت
مژگان گشودن آخر سیلی شد و ز جا برد
دوری فسون وهم است اما چه می توان کرد
روبی به خاطرآمد ما را زیاد ما برد
این دشت بی سر و بن غول دگر ندارد
ما را ز راه تحقیق آواز آشنا برد
جایی که سعی فطرت بارگمان نمی یافت
هرچند من نبودم اوآمد و مرا برد
ظرف قناعت دل لبریز بی نیازی ست
هر جا که نعمتی بود کشکول این گدا برد
داغ مآل چون شمع از چشم ما نهان برد
سربسکه بر هوا سود حاجت به پیش پا برد
حرص مقلد آخر محروم عافیت ماند
بالین راحت از خلق فکر پر هما برد
اندیشهٔ تلون غارتگر صفا بود
رنگی که سادگی داشت از دست ما حنا برد
آیینهٔ تسلی صیقل گرش تقاضاست
بر خاکم آرزو زد تا سرمه ام صدا برد
بر وهم چیده بودیم دکان خودفروشی
دل آب گشت و خون شدگل رفت و رنگها برد
نرد خیالبازان افسانهٔ جنون است
آورد ما چه : آوردگر برد درکجا برد
از جمع تا پریدیم فرق دگر نچیدیم
بی منت آرمیدیم سر رفت و رنج پا برد
بیل ل به وادی عجزکم بود راه مقصود
قاصد پیام حیرت از ما به پیش ما برد