73
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد
تردد چو نفس سوزد ز خود بستر برون آرد
به اشکی کلفت از دل کی توان بردن که دریا هم
یتیمی مشکل ست از طینت گوهر برون آرد
فنا هم مایهٔ هستی ست ازآفت مباش ایمن
که چون بگذشتی از مردن قیامت سر برون آرد
به نو میدی در این گلشن چو رنگ امید آن دارم
که افسردن ز پروازم پر افشانتر برون آرد
ز جوش بیخودی صاف است درد آرزوی دل
خوشا آیینه ای کز خویش روشنگر برون آرد
غباری از خطش راه نظر می زد، ندانستم
که این شمع از پر پروانه ها دفتر برون آرد
که می دانست پیش از دور خط ، اعجاز حسن او
که از لعل ترش موج زمرّد سر برون آرد
به گلشن گر بگویم وصف لعل میفروش او
به حسرت شاخ گل از آستین ساغر برون آرد
ندارد شبنم من برگ اظهاری درین گلشن
مگر نومیدیم در رنگ چشم تر برون آرد
به پستی تا بماند شوق جهدی کن که خون گردی
چو آب آیینه دار رنگ گردد، پر برون آرد
فریب جاه از بازیچهٔ گردون مخور بیدل
که می ترسم سر بی مغزی از افسر برون آرد