78
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
نقشم کسی از سعی چه فرهنگ برآرد
نقاش مگر از صدفش رنگ برآرد
عمری ست که با کلفت دل می روم از خویش
خود را چه قدر آینه با زنگ برآرد
صد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت
تا یاس زخویشم دو سه فرسنگ برآرد
پهلو خور هنگامهٔ صحبت نتوان زیست
زبن انجمنم کاش دل تنک برآرد
در رهن خلشهای نفس فرصت هستی است
تیرتوکس از دل به چه آهنگ برآرد
تفریح دماغ تو و من درخور وهم است
زبن نسخه محال است کسی بنگ برآرد
با دامن اگر عیب تک و تاز نپوشی
عجز تو چه خارا از قدم لنگ برآرد
زین بار که من می کشم از کلفت هستی
سنگینی نامم ز نگین سنگ برآرد
آیینهٔ او محرمی وصل ندارد
حیرانی از این بیش که را دنگ برآرد؟
آه این دل مایوس نشاطم نپسندید
کو غنچه که واگردد و گلرنگ برآرد
بیدل ، به کف خاک ، قناعت کن و خوش باش
تا گرد هوا گیر تو اورنگ برآرد