85
غزل شمارهٔ ۱۰۲۹
حرص اگر بر عطش غلو دارد
شرم آبی دگر به جو دارد
گوشهٔ دامن قناعت گیر
خاک این وادی آبرو دارد
خار خار خیال پوچ بلاست
آه زان دل که آرزو دارد
نیست این بحر بی شنای حباب
سر بی مغز هم کدو دارد
رنگ گل بی تو بی دماغم کرد
خون این زخم تازه بو دارد
دست می باید از جهان شستن
رفع آلایش این وضو دارد
ساز اقبال بی شکستی نیست
چیستی اعتبار مو دارد
بی رواج جهان عنصری ایم
جنس ما گرد چارسو دارد
اوج بنیاد ما ، نگونساری ست
موی سر، سوی خاک رو، دارد
از نفس رست و رفت به باد
ریشهٔ ما همین نمو دارد
برکه نالد نیاز ما یارب
دادرس پر به ناز خو دارد
خاک ناگشته پاک نتوان شد
زاهدان ! آب هم وضو دارد
هرکجاییم زین چمن دوریم
ما و من رنگ و بوی و دارد
بیدل این حرف و صوت چیزی نیست
خامشی معنی مگو دارد