85
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد
درپردهٔ خس و خار، آتش قفس ندارد
گو وهم سوده باشد بر چرخ تاج شاهان
سعی هما بلندی پیش مگس ندارد
خرد و بزرگ دنیا یکدست خودسرانند
خر گر فسار گم کرد سگ هم مرس ندارد
ای برک گل بلند است اقبال پایبوسش
رنگ حناست آنجا، کس دسترس ندارد
درگلشنی که ما را دادند بار تحقیق
صبح بهار هستی بوی نفس ندارد
تا ناله وار گاهی زین تنگنا برآییم
افسوس دامن ما، چین ففس ندارد
بر حال رفتگان کیست تا نوحه ای کند سر
این کاروان شفیقی غیر از جرس ندارد
تدبیر عالم وهم بر وهم واگذارید
اینجا پریدن چشم پروای خس ندارد
گردون خرام شوقیم پرگار دور ذوقیم
بی وهم تحت و فوقیم ، دل پیش و پس ندارد
سودا ز سر بینداز، نرد خیال کم باز
تشویق بیدماغان عشق و هوس ندارد
بر فرصتی که نامش هستی ست دامن افشان
بیدل نفس مدارا با هیچکس ندارد