149
شمارهٔ ۸۳ - شکایت از مردم زمانه
زمانه به قصد دلم بی درنگ
گشاید ز غم تیرهای خدنگ
نشان ساخته زآن دل خون فشان
زند تیرها راست بر یک نشان
نشاند سر اندر بن یکدگر
کز آن تیرها نیزه سازد مگر
ز بیداد مردم بنالم به زار
بگریم به مانند ابر بهار
گرم خون ز مژگان ببارد رواست
کزین مردمانم به دل زخم هاست
ز مژگان گرم اشگ تا دامن است
مپندار کان اشک چشم من است
بود جان شیرین من بی گمان
چکان از سر پنجهٔ مردمان