253
شمارهٔ ۷ - اندرز به شاه
پادشها! چشم خرد بازکن
فکر سرانجام ، در آغاز کن
بازگشا دیدهٔ بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت
چون تو ندانی صفت داوری
خصم درآید به میانجیگری
می شود از خصم ، تبه کار تو
ثروت ما کاهد و مقدار تو
پادشها یکسره بد می کنی
خود نه به ما بلکه به خود می کنی
پادشها خوی تو دلبند نیست
جان رعیت ز تو خرسند نیست
وای به شاهی که رعیت کش است
حال خوش ملت ازو ناخوش است
بر رمه چون گشت شبان چیره دست
او نه شبان است که گرگ رمه است
سگ بود اولی ز شبان بزرگ
کز رمه بستاند و بخشد به گرگ
خیز و تهی زین همه پیرایه باش
ما همه فرزند و تومان دایه باش
لیک نه آن دایه که بر جای شیر
زهر نهد بر لب طفل صغیر
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو
پادشها! قصهٔ نو گوش کن
قصهٔ بگذشته فراموش کن
با تو ز بگذشته نگویم سخن
زان که فسانه است حدیث کهن
قتل لوی شانزدهم نادر است
قصه نو آریم که نو خوشتر است
قصهٔ ماضی نه و از حال بین
نیز به مستقبل احوال بین
شرح لوی شانزده نبود مفید
پند فراگیر ز عبدالحمید
کاو چو تو شاهنشه اسلام بود
نیز نکوفال و نکونام بود
سخت فزون بود به کشور ز تو
داشت فزون عسکر و لشکر ز تو
کوس اولوالامری می زد همی
بندهٔ امر و سخطش عالمی
قاعدهٔ ملک قوی کرده بود
قانون در مملکت آورده بود
لیک چو بُد خیره سر و مستبد
ملت کردند به مشروطه جد
این هیجان را چو نکو دید شاه
یافت که کار از هیجان شد تباه
فرمان در دادن مشروطه داد
داد در آغاز به مشروطه داد
چون تو قسم خورد و دگر عهدبست
وآن همه رایکسره درهم شکست
مجلس شوری را ویران نمود
دست به قتل وکلا برگشود
ملت اسلام بر آن بل فضل
شورش کردند در اسلامبول
لشکریان ملک حیله باز
راه به ملت بگرفتند باز
جیش « سلانیک » به قهر آمدند
حمله کنان جانب شهر آمدند
دست گشودند به جیش ملک
یکسره ضایع شد عیش ملک
شاه و کسان سخت فراری شدند
جمله به « یلدوز» متواری شدند
حمله نمودند سلانیکیان
جانب « یلدز» چو هژبر ژیان
گشت ازآن لشکر مشروطه خواه
شاه گرفتار وکسانش تباه
در نظرش گیتی تاربک شد
محبوسانه به سلانیک شد
باشد امروز گرفتار بند
تا چه زمان رای به قتلش دهند
ازپس او مملکت آزاد شد
خاطر مشروطه چیان شاد شد
بیعت کردند در آن اتحاد
با ملک راد، محمد رشاد
پادشها! این دگر افسانه نیست
از خودی است این و ز بیگانه نیست
ملت ماتم زده این می کند
هرکه چنان کرد چنین می کند
ملت عثمانی با ما یکی است
ما دو جماعت را مبدأ یکی است
ما دوگروهیم ز یک پیرهن
نیست میانه سخن از ما و من
روزی بودیم دو طفل صغیر
داد به ما مادر اسلام شیر
هر دو به هم گرم دل و مهربان
خدمت مادر را بسته میان
لیک شدیم از پی پیرایه ای
هریک مقهور کف دایه ای
ما همه مقهورکف دایگان
و آن همه از خیل فرومایگان
جمله پی مصلحت کار خویش
نیز پی گرمی بازار خویش
ما دو برادر را بر هم زدند
آتش از این فتنه به عالم زدند
اینک از آن جهل خبر گشته ایم
و از سر این معنی برگشته ایم
راه نماییم به حق ، دایه را
تا نکِشد ذلت همسایه را
دایه از این معنی اگر سر زند
بی سببی ریشهٔ خود برکند
داربم امیدکه از فر بخت
وصل شوند این دو تناور درخت
شاخه فرازند و برآرند سر
ربشه دوانند به هر بوم و بر
باد خزان از همه سو می وزد
یک سره بر زشت و نکو می وزد
شاخهٔ زر گردد از او منحنی
لیک کند سرو، قوی گردنی
چون که قوی گردد بیخ رزان
چفته نگردد ز نسیم خزان
چون که به تنهایی باشد نهال
می شود از باد خزان پایمال
چون که تنیدند درختان به هم
شاخه کشیدند چه بیش و چه کم
خرم باشند و نیارند یاد
از تف برف و وزش تندباد
ای کاش ، ای کاش! اگر اسلامیان
رسم دوبی را ببرند از میان
تا که به همسایه دلیری کنند
بار دگر جنبش شیری کنند
هرکه برون رفت ز یرلیغشان
خون شودش دل ز دم تیغشان
یاد کن از دولت عباسیان
وآن سخط و صولت عباسیان
کشورشان بد ز حد آسیا
تا به حد قارهٔ افریقیا
از در افریقیه تا خاک ترک
بد به کف آن خلفای سترک
کردندی طاعتشان را قبول
تا خط هند، از خط اسلامبول
زان که بد اسلام در آن ک به جد
یک جهت و متفق و متحد
لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد
تا که فتادیم بدین رنج و درد
ای همگی پیرو دین قویم
ای پسران پدران قدیم
سنی و شیعی ز که و کیستند؟
در پی آزار هم از چیستند؟
جمله مسلمان و ز یک مذهبند
جمله سبق خواندهٔ یک مکتبند
دین یک و مقصد یک و مقصود یک
رهٔک و معبد یک و معبود یک
جمله یکید، ای ز یکی سر زده
دامن جهل و دودلی برزده
پند پذیرید ز امریکیان
پند پذیرفتن نارد زبان
عیسویان کاین علم افراختند
متحدانه به جهان تاختند
یک سره بردند ز عالم سباق
از مدد علم و دم اتفاق
ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم
قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم
شاه جهان ، نادر فیروز فر
خود به جز این قصد نبودش دگر
روز نخستین که به بخت جوان
تاج به سر هشت به دشت مغان
سنی و شیعی به رکاب اندرش
یکسره فرمانبر و خدمتگرش
شد ملک راد به منبرفراز
لعل سخن سنج ز هم کرد باز
رشتهٔ گفتار به هر سو کشید
تا سخن از شیعی و سنی رسید
گفت خود این کین که جهانسوز شد
ز آل صفی مشعله افروز شد
یاوه سرایان ز خود بی خبر
یاوه سرودند به هر بوم و بر
شعلهٔ آن آتش جهل آزمای
سوخت بسی خرمن خلق خدای
هان ز نفاق و دودلی سرکشید
تا قدح عز وعلا درکشید
شاه منم ، قول من افسانه نیست
هیچ دمی چون دم شاهانه نیست
شه که نکو گشت هنرها کند
وان دم شاهانه اثرها کند
لشکریانش که دو تیره بدند
قول ورا جمله پذیره شدند
شه شد از آنجا به عراق عرب
تا ببرد نیز نفاق عرب
کرد به بغداد یکی انجمن
گفت در این باب هزاران سخن
تا سترد از دل آنان بدی
بی سر و بن گشت نفاق خودی
پس بنوشتند به رد و قبول
نامه سوی حضرت اسلامبول
تا شه عثمانی از این اتفاق
دم زند و باز گذارد نفاق
او نپذیرفت و معاذیر جست
کار از این جهل تبه گشت و سست
وز پس چندی ملک هوشمند
تاخت سوی ملک خراسان سمند
تاکه بدین طرفه خیال سترگ
تازه کند یاری تاجیک و ترک
لیک به قوچان ز جهان دور شد
جانش از این مسئله مهجور شد
و امروز از نیروی علم و هنر
جهل و ستبداد نهان کرده سر
گیتی از عدل پر آوازه شد
جان و دل اهل خرد تازه شد
صلح عیان گشت و نهان گشت جنگ
نیست دگر هیچ مجال درنگ
هر دو به هم یاری قرآن کنید
آنچه سزاوار بود آن کنید
آن که مر این دین را بنیان نهاد
قاعدهٔ کار به قرآن نهاد
معنی قرآن ز میان برده اید
جان پیمبر را آزرده اید
عیسویان کاین همه جولان کنند
از پی گمنامی قرآن کنند
تا که بود ما را قرآن به دست
باشدمان رشتهٔ ایمان به دست
چون که بود قرآن ، ایمان بود
این رود البته اگر آن رود
جهد نمایید در اجرای آن
توسعه بخشید به فتوای آن
فتوی قرآن چو شود آشکار
خصم شود رو سیه و شرمسار
مایهٔ آزادی دوران ما
جمله نهفته است به قرآن ما
تا نرود از کفتان این گهر
متفقانه بفرازید سر
تا رقبا دیگ هوس کم پزند
مدّعیان دست به دندان گزند
پادشهی راد و خردمند بود
پنج تنش زادهٔ دلبند بود
داد جداگانه ، گرامی پدر
چوبهٔ تیری به کف هر پسر
گفت بنازم هله نیرویتان
درنگرم قوت بازویتان
چوبهٔ تیری که به دست شماست
درشکنیدش که مرا این هواست
جمله شکستند و درانداختند
کار به دلخواه ملک ساختند
از پس این کار، خردمند پیر
دست زد و بست به هم پنج تیر
گفت که هان جمله تکاپو کنید
متفقا قوت و نیرو کنید
قوّت هر پنج جوان هژیر
شاید اگر بشکند این پنج تیر
هریک ، چون تیر نشستند راست
کاین خم بازوی کمانگیر ماست
تیر چه باشد که تبر بشکنیم
جمله به اقبال پدر بشکنیم
پس همه پوران جوان پیش پیر
دست گشادند بر آن پنج تیر
هرچه فزون قوه و نیرو زدند
خود نه بر آن بلکه به بازو زدند
گفت پدر: کای پسران غیور
دست بدارید و میارید زور
هرچه فزون سخت کمانی کنید
صدمه به بازوی جوانی زنید
تیر جداگانه شکستید پنج
بی تعب پنجه و بی دسترنج
لیک چو هر پنج به هم بسته شد
بازوی هر پنج از آن خسته شد
تیر چو یک بود شکستن توان
لیک چوشد پنج نبیند هوان
پنج برادر چو ز هم بگسلید
راست مفاد مثل اولید
جمله به تنهایی خسته شوند
درکف بدخواه شکسته شوند
لیک چو هرینج به حکم وداد
گرد هم آیید وکنید اتحاد
دشمن اگر چند فزون باشدا
درکف هر پنج زبون باشدا
خوش بود ار ملت اسلام نیز
دست بشویند زکین و ستیز
زان که فزون است بداندیش ما
دشمن ملک وعدوی کیش ما
چارهٔ ما نیست به جز اتحاد
این ره رشد است فنعم الرشاد
پند همین است خموش ای بهار
جوی دل پند نیوش ای بهار
چارهٔ ما یاری دین است و بس
خاتمه الخیر همین است و بس