شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۴ - گفت وگوی دو شاه
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( مثنویات )
142

شمارهٔ ۱۴ - گفت وگوی دو شاه

فرانسوا : چه می کنی ، به چه کاری ، امانوئل ، پسرم ؟
امانوئل : بودورکه وارده عزیزم فرانسوا، پدرم !
فرانسوا : تو نور چشم منی خیره چشمیت از چیست ؟
امانوئل : تو قبله گاه منی ، گو شکایتت ازکیست ؟
فرانسوا : شکایتم زشما نور چشم های دورو!
که مهر در دل ایشان نرفته است فرو!
ز بعد خوردن سی و دو سال خون جگر!
شدید ملعبهٔ انگلیس افسونگر!
به دست خود ز چه ، ای نور چشم ، رنگ زدی ؟
بضد ما ز چه یکباره کوس جنگ زدی ؟
مگر ز دوستی ما ضرر چه دیدی تو؟
بغیر نفع ، ز من ای پسر چه دیدی تو؟
ز اتحاد من ای پشه ، ژنده پیل شدی !
کسی نبودی و ویکتور امانویل شدی !
مگر طرابلس غرب را تو خود خوردی ؟
به یک سکوت منش پاک از میان بردی ؟
سی و دو سال تمام ای جوان افسون باز!
شده به همت من ، کشورت عریض و دراز!
ز دوستی من اکنون چه شد که سیر شدی ؟
بریدی از من و بر روی من دلیر شدی ؟
تو بهر ساز زدن لایقی و نقاشی
که یاد داده تو را خودسری و اوباشی ؟
چه زحمتی که کشیدم به سرفرازی تو!
خبر نداشتم از مکر و حقه بازی تو!!
امانوئل : برو برو که تو پیری و رفته تدبیرت
نمی شوند جوانان دوباره نخجیرت
به من گذشت نکردی تو بندر « تریست »
که در سلیقه من همچو گاو سامری است !
کجا سزد تو وگیوّم دگر به خودرائی
به دست ما، به اروپا کنید آقائی
به وعدهٔ تو کجا خلق سر فرود آرند
برو که خلق جهان شأن و آبرو دارند
فرانسوا : امانوئل ! بخدا اشتباه کردی تو
به نزد خلق ، مرا روسیاه کردی تو
به تو کسی چو من آخر وفا نخواهد کرد
دکرکسی به شما اعتنا نخواهدکرد
قوای روس اگر روکند به بحر سفید
تو روی راحت و عزت دگر نخواهی دید
گر انگلیس و فرانس از تو احترام کنند
بدین هواست که آخر تو را تمام کنند
اگر دو روز دگر صبرکرده بودی تو
هزار فایده و بهره برده بردی تر
امانوئل : ژرف ! مرا سخنانت چو آب و غربال است
زبان من به جواب تو ای پدر لال است
ز ویلهلم و تو، زین پس مرا امیدی نیست
ز ترک نیز به من بهرهٔ جدیدی نیست
ز روس نیز نترسم اگرچه پر خطر است
که «اسکویت » ز «سازانوف » بسی زرنگ تر است
کجا مجال دهد انگلیس پر تزویر
که بر بغاز نهد پای ، روس کشورگیر
ولی چنین که گرفته است ترک ، رشتهٔ کار
طرابلس رود از دست من به خواری خوار
گمان مبر که من از انگلیس گول خورم
که عهدنامهٔ او را به عاقبت بدرم
فرانسوا : برو برو که تو شرم و حیا نمی دانی
تو هیچ قیمت عهد و رفا نمی دانی
امانوئل : وفا و عهد به عالم چه قیمتی دارد؟
دو پاره کاغذ باطل چه حجتی دارد؟
معاهده است فقط از برای خرکردن
وز آل میان خر خود را ز پل بدرکردن
صلاح بندهٔ شرمنده بعد از این جنگ است
که جای بنده در این ده خرابه ها تنگست
فرانسوا : کنون که حال چنین است پس مواظب باش
فضول پر طمع بلهوس ، مواظب باش
به هوش باش ، خبردار! ای عدوی بزرگ
که می رسد به سراغت قشون هندنبرگ
کنون که بی ادبی می کنی بدین تندی
بگیر مزد خود ازتوپ بیست و شش پوندی
امانوئل : کنون که کار بدینجا کشید یا الله
اقول اشهد ان لا اله الا الله