105
داستان کاردار
کارداری براند گرم به دشت
شامگاهان به قریه ای بگذشت
لقمه ای خورد و جرعه ای پیوست
دیده بر هم نهاد خسته و مست
تاکه از باغ خاست بانگ خروس
خواجه برجست خشمناک و عبوس
گفت کاین مرغ بلهوس شومست
یاوه گوی و فراخ حلقومست
داد فرمان به مهتر و پاکار
کز خروسان برآورند دمار
هرچه آنجا خروس بدکشتند
خاک با خونشان بیاغشتند
نیمشب خواجه چون به بستر خفت
با ندیمی از آن خویش بگفت
چون بخواند خروس صبح ای یار
خیز و ما را ز خواب کن بیدار
گفتش ای خواجه اندربن ماوی
صبح خوانی دگر نماند بجا
سر بریدی خروسکان را باز
مرغ سرکنده کی کند آواز