شد تجارت اساس آبادی

جمله گشتندکشته یا مأخوذ

بی اثرماند خلق وخوی ونهاد

گشت سرمایه دارگرد و دلیر

قوّت بازوی ریاست بود

ماند دین خالص از برای خدا

صنعت و علم و کار و سرمایه

برد آب اعاظم و اخیار

عامه برد آبروی دولت و دین

پادشاهان به زانو افتادند

قلم ونطق وحرفت وپیشه

زندگی بستهٔ کلیسا بود

عامه بر مردم کلیسا پشت

زندگی زان حصار بیرون شد

پرده درگشت خامهٔ سحار

زندگانی جدید و بامزه گشت

راه سرمایه دار شد صافی

پیش زر ناف بر زمین بنهاد

وآن که بی چیز بود شد ناچیز

دولت و دین و شاه ومیر و وزپر

بندهٔ زرخرید سرمایه

معجز او نگاهداری پول

هست عقل و تمدن و وجدان

ملک گیرد بدین سپاه گران

باختر برد و بر خراسان تاخت

گشت خالی ز دین و اصل و نژاد

ماده و ماده پرستی ازوست

غیرت و عفت و جوانمردی

تا کند عیش و نوش و رقص و نشاط

به زن و مرد خوبش قانع نیست

خود سراپای شهوت و غضب است

کارگر شد گرسنه جانب گور

در جهان گشته صاحب فرمان

ربخته خون صد هزار کلیم

اصل وجدان کشی و بی دینی

آید از نای ها نوای دگر

سپهی لخت و خسته و بیمار

کار را مستعد شوند همه

مالداران شوند بی کس و کار

مانع خشم جانگزای فقیر

بود همدست عمدهٔ التجار

تا بدین حد نبود بی مزگی

پیرو سنت مسلمانی

دست بگرفتی ازفقیری چند

گاه حمام وقف می پرداخت

خواهد از مومنان نیاز، فقیر

هر سحر رایگان به گرمابه

مرد درونش لات بود وتمیز

غالباً ملحدیست بی مانند

نه به نفع وطن بود پابست

به کسی می کند جوی اکرام

که خورد مالیات دولت را

یا که دلال مال بیگانه

شهر را پر متاع رنگارنگ

یا چه باشد به راستی دینت

لیک وجدان کجا و این حیوان