شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
داستان رفیق بی وجدان
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( کارنامهٔ زندان )
127

داستان رفیق بی وجدان

داشت مردی جوان رفیقی چند
همه با هم برادر و دلبند
این جوانان سادهٔ دین دار
کرده در دل به مبدئی اقرار
خانه هاشان به یکدگر نزدیک
همه با هم به کیف و حال شریک
دیوخویی به صورت انسان
زاین به خود بسته تهمت وجدان
گشت با آن جوان ز بیرون دوست
متحد چون دو مغز دریک پوست
حلقهٔ دوستی بجنبانید
سرش از دوستان بگردانید
ظاهر خوبش را چنان آراست
که توگفتی فرشته ای زبباست
چند سطر از « لافنتن » و « مولیر»
چند شعری ز « روسو» و « ولتر»
گه ز « مونتسکیو» سخن راندی
گه ز « داروین » مقالتی خواندی
سخنان قشنگ ساده فریب
برد از آن ساده لوح صبر و شکیب
گفت دین تو چیست ؟ مرد جوان
گفت ابلیس : دین من وجدان
گفت با او: رفیق !وجدان چیست ؟
گفت : وجدان به غیر وجدان نیست
هست حسی درون قلب نهان
که بود نام نامیش وجدان
مرد را در عمل جواز دهد
خوب را از بد امتیاز دهد
خوب و بد چون مطابق عقل است
فرق دادن میانشان سهل است
ای بسا کارها که در اسلام
مرتکب می شوند و نیست حرام
لیک وجدان حرام می داند
در ره عقل ، دام می داند
چون قصاص و تعدد زوجات
روزه و حج و غزو و خمس و زکوه
وی بسا چیزهاکه در اسلام
هست کاری قبیح و فعل حرام
لیک وجدان مباح می خواند
زان که عیبی در آن نمی داند
چون ربا و قمار و ساز و شراب
وز زنان لطیف رفع حجاب
که ربا در تجارت عالم
گر نباشد جهان خورد برهم
نیز ساز و شراب ناب و قمار
هیئت اجتماع راست به کار
وین وجودِ لطیف یعنی زن
تا به کی زندگی کند به کفن
چون که عضو مهم جامعه اوست
بودنش عضو اجتماع ، نکوست
نه خداییست نی پیامبری !
بی موثر وجود هر اثری !
دین بپا شد برای عامی چند
کار دین پخته شد ز خامی چند
کار این مردم از سیاه و سفید
نرود پیش جز به بیم و امید
نبی از بهر پیشرفت امور
دوزخ و نارگفت و جنت و حور
چون که خود دعوی خدایی داشت
منتی بر سر عموم گذاشت
ناتمام و بریده صحبت کرد
از خدای ندیده صحبت کرد
تا رباست کند به خلق زمین
کند و بندی نهاد نامش دین
چون که وجدان به مرد یار بود
دگر او را به دین چه کار بود
گشت ز افکار مرد باوجدان
مرد دین از عقیده روگردان
چون اساسی نداشت معتقدش
وز اَب و مام بود مستندش
زود بلعید قول آن نسناس
مرد نادان چو « حب دکتر راس »
به یکی دم دمیدن لب او
گشت وبران بنای مذهب او
دین او چون حباب گشت خراب
رفت برباد ازآن که بود بر آب
خمس و روزه گریختند ازو
شد فرامش نماز و غسل و وضو
دوستان قدیم را خر خواند
غزل الوداع را برخواند
اهل مندیل را تماخره کرد
گاه بدگفت وگاه مسخره کرد
هرکجا دید مرد ملایی
سیدی ، روضه خوانی ، آقایی
صاد صلواهٔ را بلند کشید
با سلامی به ربششان خندید