136
خواب دیدن بهار سنائی را
خفته بودم شبی به خانهٔ خویش
همچو مرغی در آشیانهٔ خویش
دیدم آنجا به مشهدم گویی
واندر آن پاک مرقدم گویی
می کنم خدمت اندر آن درگاه
با خضوع و خشوع بی اکراه
چون که فارغ از آستانه شدم
در رواق کشیکخانه شدم
چار دیگر بدند آنجا نیز
بنشستیم اندر آن دهلیز
چار تن سید عمامه سیاه
موی کافورگون وروی چو ماه
همه بالا بلند و نورانی
همه درکسوت مسلمانی
من هم آنجا نشسشه با مندیل
با عبا و ردا و ریش و سبیل
اندر آن حین به عادت معهود
یکی از خادمان بکرد ورود
بر تن او عبای عنابی
معتدل قد و ریش محرابی
بر تنش از قدک بغل بندی
عوض شال ، دکمه وبندی
داشت بر سر عمامه ای مقبول
چشم هایی سیاه و چهره خجول
وز عمامهٔ سپید چون قدما
بُد سِجاف کلاه او پیدا
جبهه ای پهن و چهره گندمگون
سالش از چل می نمود فزون
چون درآمد میان حلقهٔ ما
خاستم من به حرمتش برپا
با منش گفتی از قدیم همی
الفتی بوده است بیش وکمی
منش نشناسم از توقف ری
مر مرا لیک می شناسد وی
دوختم بررخش ز مهر نظر
نظری پرسش اندر آن مضمر
مطلبم را ز فرط هوش گرفت
کفت نرمک: « سنائی » اینت شگفت
گفتی آنک به خاطرم افتاد
آنچه این لحظه رفته بود از یاد
درکنارش گرفتم از سر مهر
بوسه دادم بسی بر آن سر و چهر
بنشستیم در برابر هم
هر دو تن شادمان ز منظر هم
داستان های من بیاد آورد
وز ری و کار ملک صحبت کرد
در سیاست موافقش دیدم
نیز بر خویش عاشقش دیدم
بر من از لطف آفرین ها گفت
گفت از اینها و بیش از اینهاگفت
همه از خاطرم گریخته اند
بس که زهرم به کام ریخته اند
چون کهٔادم ز خواب خویش آمد
در سخن رهبریم پیش آمد
گفتم ایدون بودگزارش خواب
که زتهران برون شوم به شتاب
عارفان را ز جان کنم خدمت
بکشم همچو اولیاء صدمت
پس برابر شوم « سنائی » را
نوکنم کهنه آشنایی را
با بزرگان دین قرین گردم
درخور مدح و آفرین گردم
یاری از اوستاد کل یابم
مدد از هادی سبل یابم
خویشتن را به قدسیان بندم
خدمت خلق را میان بندم
دفتری سازم ازکلام دری
که نگردد به قرن ها سپری
پس به هنجارآن بزرگ حکیم
اوستاد سخنوران قدیم
کردم این کارنامه را آغاز
تاکی آید به سر حدیث دراز
طیبتی شاعرانه سرکردم
ترش و شیرین به یکدگرکردم
جد و هزلی به یکدگر یارست
گرنه نیک است باب بازار است
نه هنرتوزی و سخنرانیست
که خیالات مرد زندانی است
جای فریاد و استغاثه و آه
فکر آشفته را گشادم راه
نام او « کارنامهٔ زندان »
مایهٔ عبرت خردمندان