191
شمارهٔ ۲۳
تو اگر خامی و ما سوخته ، توفیر بسی است
شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است
هر طبیبی نکند چارهٔ این مرده دلان
که دوای دل ما درکف عیسی نفسی است
گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب
سوی حق راهبر موسی عمران ، قبسی است
کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک
خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است
طفل راگوشهٔ گهواره جهانی است فراخ
همه آفاق بر همت مردان قفسی است
ای توانگر تو به زر شادی و دانا به ضمیر
هر کسی را به جهان گذران ملتمسی است
شهر ما با عسس و محتسب از دزد پر است
ای خوش آن شهر که در باطن هر کس عسسی است
سال ها حلقه زدم بر در این خانه « بهار»
بود ظنم به همه عمر که در خانه کسی است