172
شمارهٔ ۲۱
شب فراق تو گویی شبان پیوسته است
که زلف هرشبی اندرشب دگربسته است
دل از تمام علایق گسسته ام که مرا
خیال ابروی او پیش چشم ، پیوسته است
نه خنجر و نه کمانست ابروان کجش
که در فضیلت رویش دو خط برجسته است
نشاط من ز خط سبز آن پسر باری
چنان بود که فقیری زمردی جسته است
ز سبز برگ خط البته آفتی نرسد
به گلبنی که برو صدهزار گل رسته است
ز دولت سر عشق تو زنده ام ، ورنه
هزار بار فزون مرگم از کمین جسته است
مباش تند و مغاضب که نعمت دو جهان
نتیجهٔ رخ خندان و طبع آهسته است
ز روی درد نگه کن به شعر من ، کاین شعر
تراوش دل خونین و خاطر خسته است
ارادت ار طلبی معنویتی بنمای
که از علایق صوری فقیر وارسته است
به سربلندی یاران نهاده گردن و باز
به دستگیری ایشان ز پای ننشسته است
گرفته یار ولی هیچ کام نگرفته
شکسته توبه ولی هیچ عهد نشکسته است
نگفته هیچ دروغ ارچه جای آن بوده
نکرده هیچ بدی گرچه می توانسته است
« بهار» گوی سعادت کسی ربوده به دهر
که خواسته است و توانسته است و دانسته است