215
شمارهٔ ۹ - جواب بهار به ادیب الممالک فراهانی
ایزدت خر خلق کرد ای کودن شاعرنما
رو چراکن تاکی اندرکار حق چون و چرا
می برازد بر تو عنوان خریت ای ( ..)
همچو وحدانیت مطلق بذات کبر با
ازتو ابله تر نجستم نیک جستم بی خلاف
از تو ناکس تر ندیدم راست گفتم بی ر یا
مایه شاعر برون از لفظ خوش، علم است و هوش
مر تو را نی لفظ شیرین است نی علم و ذکا
زان افاداتی که فرمودی به دیوان ادیب
پایگاه دانشت معلوم شد نزدیک ما
وز فراویز نظامی شد مسلم کان جناب
تا چه حد بودست با آداب تحقیق آشنا
باد لعنت بر تو تا بر جان و خشوران درود
باد نفرین بر تو تا در لفظ مسکینان دعا
کوژ بادا همچو پشت خوشه چینانت کمر
چاک بادا همچو چرم پاره دوزانت قفا
بی توقف چار چیزت باد اندر چار چیز
بی تعلل هشت چیزت باد اندر هشت جا
در معایت زهر ارقم در سرایت شور و شین
درگلویت ریسمان و بر دهانت متکا
کف به لب چوبت به ... تیرت به دل تیزت به ریش
غم به جان دردت به تن تیغت به سر بندت به پا
چار چیز از چار کس در چار جا بادت نصیب
نبود از این چار چیزت جان و تن یکدم رها
در ملا دشنام مردم در خلا دشنام زن
این جهان قهر اعادی آن جهان قهر خدا
نی در انگشت تو خوش تر تا در انگشتت قلم
بند بر دست تو بهتر تا که در دستت عصا
یادت آید مدتی همچون جعل در ...
گرد می کردی زباله زبن سرای و زان سرا
روز و شب از دود افیون دربن ریشت خضاب
سال و مه از لون سرگین درکف دستت حنا
چون گذشتی مهتری لر سوی شهر اصفهان
می دویدی پیشبازش با سلام و با ثنا
شعر می خواندی به آواز حزین در مدح لر
مثنویاتی ز جنس شعر ملا احمدا
خنده آور موکبی تشکیل می شد زان که بود
لر ز پیش و تو زپس وندر پیت چندین گدا
ور از آن لر چند غازی می ربودی داشتی
با گدایان بر سر تقسیم آن جنگ و مرا
گشت ناگه آتش جنگ عمومی شعله ور
شد به دوران فتنهٔ آخر زمان فرمانروا
در جهان دجال خویان فرصتی خوش یافتند
تا برون آیند از بیغوله های اختفا
چون خر دجال بیرون تاختی از ...
شد فضای اصفهان از عر و تیزت پرصدا
هوچیانه آمدی از چاه گمنامی برون
یافتی گنج ملا جان بردی ازکنج خلا
شد الاغ ... لاغ باف و لاف زن
شعرساز و نثرگستر، چس نفس پرمدعا
شعرگوید لیک ناهنجار و سرد و بی مزه
سربسر چون سکهٔ مغشوش قلب ناروا
گاه تازد بر بهار وگاه بر پیشاوری
زان که دارد در جگر از صیت هریک داغ ها
وان اساتید خراسان و صفاهان و جنوب
نصرت و مسرور و فرخ آن شعاع و آن سنا
وان اساتید ری وگوران و آذربایجان
چون رشید و سرمد و رعدی سلیم و دهخدا
او نه تنها شاعران زنده را دشمن بود
شاعران مرده را نیز از حسد گوید هجا
نیش زن چون عقربست و مرکز زهرش زبان
شعرهایش چون رتیلا پشم دار و بدنما
چون زمین جی به امساک و ثقیلی مشتهر
چون شبان دی به سردی و درازی مبتلا
نام بهمان ژاژخا بنهد ملقلق باف ، لیک
خود ملقلق باف تر صد ره ز بهمان ژاژخا
بس که از الفاظ و ترکیبات ناخوش ممتلی است
معدهٔ شعرش عفونت یافته است از امتلا
می نهد در پیش ، ده دیوان ز استادان نظم
تا بسازد چامه ای خشک و دراز و نابجا
لاجرم هرمصرعش دارای سبکی دیگراست
چون بخوانی چامه هایش ، ز ابتدا تا انتها
می برد ترکیب لفظ از شاعران مختلف
چون کمال و چون نظامی چون ظهیر و صائبا
می نهد لفظ نظامی پیش لفظ بوشکور
می کند ترکیب صائب جنب سبک بوالعلا
از غریب و وحشی و سوقی درآمیزد بهم
شعرهایی بی مزه چون بی توابل شوربا
هست از بهر فنای جانت ای عرجون جهل
خامه ام در دست چون در دست موسی اژدها
چاک بادا حنجرت ای بوم ناخوش زمزمه
خاک بادا بر سرت ای شوم کافر ماجرا
بر سرت خاکی که شب از کوچه های اصفهان
گه به پشت خود کشیدی گه به پشت چاروا
از من ای نادان مشو دلتنگ زیرا گفته اند
از وفا خیزد مودت وز جفا زاید جفا