شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۴۶ - منقبت سیدالشداء ( ع )
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
153

شمارهٔ ۴۶ - منقبت سیدالشداء ( ع )

« دل آن ترک نه اندر خور سبمبن بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست »
بینی آن زلف که سیسنبر و سوسن ، بر اوست
دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست
چون فروپیچد و برتابد و بر بندد
گوئی از غالیه اکلیلی زبب سر اوست
باز چون برفکند بند و رها سازد زلف
گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست
ابلهان جمله درازند و دراز است آن زلف
به افسون ها که در آن حلقهٔ افسونگر اوست
چون سرش چیده شود نیک پسندیده شود
که بدان فتنه گری گو تهی اندر خور اوست
سرآن زلف ببرند به آئین و رواست
که پریشانی یک شهر به زیر سر اوست
هر درازی نبود ابله و هرگونه رند
زانکه هرکس را بخشایشی از داور اوست
دلبر من نه دراز است و نه کوتاه ، بلی
نظرم بی سببی نیست که بر منظر اوست
هست چون سرو جوانه قد آن سرو روان
که به عشق اندر، پیری و ملامت بر اوست
چون به باغ آیم و بینم گل سوری با سرو
در دلم حسرت بالا و رخ دلبر اوست
راست گویی گل سوری به بر سرو بلند
که حسین است و به پیشش علی اصغر اوست
پسر فاطمه سر خیل جوانان بهشت
که بهشت آیتی از تازه رخ انور اوست
رخ زبباش بهشت است و قد موزونش
طوبی و، خالش رضوان و لبش کوثر اوست
مهر او دار نعیم وکرمش نعمت او
قهر او دار جحیم و سخطش آذر اوست
برق ، پاسوخته ای براثر ناوک او
چرخ ، پرگرد رخی در عقب لشکر اوست
رتبتش پیدا ز اسرار ( حسین منی ) است
به خداکاین سخن از دولب پیغمبر اوست
او ز پیغمبر و پیغمبر ازویست ، آری
بی سبب نیست که جبریل ستایشگر اوست
پدر و مادر و جدم به فدای پسری
کاین جهان چاکر جد و پدر و مادر اوست
خامس آل عبا، سبط دوم ، قطب سوم
آن سپهری که فلک بندهٔ نه اختر اوست
گشت در بزم ازل فانی فی الله ز آنرو
تا ابد سرخ ز صهبای فنا ساغر اوست
در ره دین ز برادر بگذشت و ز پسر
شاهد واقعه ، عباس و علی اکبر اوست
کشت دین تشنه بدو، خون حسین آبش داد
این حدیث لب عطشان و دو چشم تر اوست
لکهٔ چهرهٔ شمس وکلف عارض ماه
ازلی دورنمائی ز غبار در اوست
پهنهٔ گردون میدانگه جولان شه است
وین مه نو اثر نعل سم اشقر اوست
دو دل است او را در رزم ، یکی در سینه
وز بر جوشن ، پوشیده دل دیگر اوست
او جهانست و، زمین است عقابش و آن رمح
چون شهابست و عمامه فلک اخضر اوست
هرچه در خانه زر و سیم ’ به سائل بخشید
هم درآن حال که سائل به قفای در اوست
تابع روز نشد، تن به مذلت بنداد
این چنین باید بودن کسی ار چاکر اوست
گفتم این چامه بدان وزن که کفت آن استاد
« دل آن ترک نه اندر خور سیمن بر اوست »