شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۷۰ - تاریخچه انقلاب مشروطه
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
112

شمارهٔ ۲۷۰ - تاریخچه انقلاب مشروطه

دریغا که بگذشت عهد جوانی
درآمد ز در پیری و ناتوانی
جوانی به راه وطن دادم از کف
دربغا وطن رفت و طی شد جوانی
وگر بازگردد وطن بار دیگر
نیارد جوانی به ما ارمغانی
دو ده ساله بودم که آشفت ایران
برآمد ز ری بانگ عالی و دانی
به مشروطه بر پیشوایان شیعه
بدادند فتوی و گشتند بانی
دو سال دگر انقلابی بپا شد
که شه عهد بشکست در ملکرانی
سپس فتنه نو شد به هنگام شوستر
کجا بد تزار اندر آن فتنه بانی
سه سال دگر جنگ بین الملل زد
شرار از اقاصی جهان تا ادانی
ببود آن محن تا به شش سال قائم
جهان گشته ویران و مخلوق فانی
تبه گشت آداب و گم شد فضایل
کهن شد اصول و نگون شد مبانی
غمی گشت ایران که دشمن درآمد
ز هر سو درین کشور باستانی
بپا خاست ستار و گردش جوانان
ز ارانی و آذر آبادگانی
به ستارخان حمله ور شد شه ، اما
بر او چیره شد جیش ستارخانی
بهم یار گشتند مردان کشور
خراسانی وگیلی و اصفهانی
ز ناگه به هرسو غریوی برآمد
ز نیریزی و لاری و بهبهانی
دو لشگر ز رشت و سپاهان برآمد
به تنبیه شه کرده با هم تبانی
برآن پیشوا یپرم و نصر دولت
بر این پیشوا دودهٔ ایلخانی
دلیران و آزادمردان گیتی
زگرجی و ارانی و ایروانی
شده همعنان با جوانان ایران
همه دست شسته ز جان و جوانی
پی دفع این هر دو لشگر برون شد
ز ری لشگر شاه خونریز جانی
سلام چطوری
به سرباز سیلاخوری همعنانی
ز خون وطن دوستان مست یکسر
چو میخواره از بادهٔ ارغوانی
به بادامک اندر فتادند برهم
ز خون ، دشت در گشته حمراء قانی
یکی جسته رزم از پی سود کشور
دگر جسته رزم از پی بیستگانی
یکی را به سر کبر و دل پر معونت
یکی را به سر عشق و دل بر معانی
یکی در ره منفعت گشته کشته
دگر در ره مملکت گشته فانی
یکی را به کف ساز و برگی مکمل
ز خمپاره و توپ و دیگر مبانی
ولی این دگر را نه برگ و نه سازی
جز امید اصلاح و دیگر امانی
یکی دور زد بخشی از جیش ملی
کش آمد به کف شهر از آن قهرمانی
تهی کرد قزاق ازین دور، میدان
که آمد به سر دورش از ناتوانی
ببستند سنگر به هرکوی و برزن
دم توپشان کرده آتش فشانی
ز سنگر گذر کرد تیر مجاهد
چو تیر تهمتن ز درع کشانی
به پیرامن مجلس و مسجد آنگه
مصافی قوی رفت چونان که دانی
ری آمد به چنگ دلیران کجا بود
از آزاد مردانشان پشتبانی
وزان پس به مجلس نشستند و آمد
ز مردم بر ایشان درود وتهانی
چو شه دید ازینگونه نکبت روان شد
به زرگنده از قصر صاحبقرانی