شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
و منه فی المناجات
عطار
عطار( وصلت نامه )
156

و منه فی المناجات

من ترا بینم ترا دانم ترا
خود ترا کی غیر بینم جان مرا
چون جز از تو نیست اندر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
اولین و آخرینی ای احد
ظاهرین و باطنینی بی عدد
این جهان و آن جهانی در نهان
آشکارا و نهانی در عیان
هم عیان و خفیه و هر دو توئی
هم برون و هم درون هر دو توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی همچنان
ای ز تو پیدا شده کون و مکان
ای ز تو پیدا شده جان روان
ای ز تو عالم پر از غوغا شده
جان پاکان در رهت یغما شده
ای ز تو چرخ و فلک گردان شده
صدهزاران دل ز تو حیران شده
ای ز وصلت کار ما زار آمده
همچو ابراهیم در نار آمده
ای ز وصلت جان ما حیران شده
همچو اسماعیل حق قربان شده
ای ز وصلت جان ما گریان شده
همچو یوسف در تک زندان شده
ای ز وصلت عاشقان اندر فغان
همچو موسی از جواب لن تران
ای ز وصلت زاهدان در تهنیت
همچو داود نبی در تعزیت
ای ز وصلت عالم اندر گیر ودار
همچو عیسی آمده در پای دار
ای ز وصلت خانه ها تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت
ای ز وصلت آسمان گردان شده
اندر این دریای بی پایان شده
ای ز وصلت کوکبان اندر طلب
می نیاسایند هرگز از تعب
ای ز وصلت ماه تن بگداخته
هرمه از حیرت سپر انداخته
ای ز وصلت آفتاب اندر سما
غلط غلطان می رود نه سر نه پا
ای ز وصلت آب از خون جگر
هر زمان سر از دگر ره کرده در
ای ز وصلت آب درکار آمده
هر زمان لونی پدیدار آمده
ای ز وصلت باد بیداد آمده
اندر این درگه به فریاد آمده
ای ز وصلت آتش از غم سوخته
چشمهٔ سرخش سیاهی دوخته
ای ز وصلت بحر در جوش آمده
آنگهی زین راز خاموش آمده
ای ز وصلت قطره باران آمده
در تک دریا ودرکان آمده
ای ز وصلت ماهیان در زیر آب
جمله خاموشند در جویان صواب
ای ز وصلت مرغکان اندر هوا
جان خود را صید کرده از قضا
ای ز وصلت جمله اشیاء را ز بود
هر یکی را در لباسی وانمود
ای ز وصلت گشته لقمان بیخبر
از وجود خویش کلی شد بدر
ای ز وصلت گشته لقمان بیقرار
جان من برگیر درحق سر برآر
ای ز وصلت گشته لقمان غرق خون
هر زمان در خاک افتد سر نگون
ای ز وصلت گشته لقمان سوخته
جبهٔ از عشق تو بر دوخته
ای ز وصلت گشته لقمان باوصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
ای ز وصلت گشته لقمان در فنا
در فنا رفته بدرگاه بقا
ای ز وصلت هر زمان حیران شده
وز تحیر نیز سرگردان شده
ای ز وصلت غرق توحید آمده
لاجرم در عین تحقیق آمده
ای ز وصلت عارفان مطلق شده
عارفی رفته تمامی حق شده
من توام تو خود منی چند از دوئی
هم منی برخیزد اینجا هم توئی
چون یکی یکی بود نبود دوئی
محو گشتم در تو و گم شد دوئی
چونکه لقمان فارغ آمد از دعا
پیش او شد بایزید با صفا
پس سلامش کرد دست او بدست
یک زمان بگرفت و پیش او نشست
گفت ای مرد خدای کار گر
صاحب سرّی و مردی دیده ور
تو کمال خویش حاصل کردهٔ
بس ریاضتهای مشکل بردهٔ
نور تو از روی تو آمد پدید
آنچه تودیدی کسی دیگر ندید
صادقم از حال تو آگاه کرد
زان ز بغداد آمدم آزاد وفرد
پوستین را آن امام پاک دین
از برای تو فرستاده یقین
پوستین را این زمان درپوش تو
در ره توحید سر را نوش تو
این وصیت را بجا آور کنون
زانکه هستی مرد کار و ذوفنون
در زمان پوشید شیخ آن پوستین
آن ولی بر حق و مرد یقین
آن زمان استاد آنجا در نماز
آن شفیع پاکباز پر نیاز
حیرت آمد آن زمان بر وی مگر
از وجود خود به کلی شد بدر
هفت شبانه روز سلطان بایزید
بو پیشش آنچنان حالت بدید
شیخ همچون واله و شیدا شده
از وجود خویش ناپروا شده
بعد از آن سلطان برفت وآن همام
همچنان استاده بود اندر قیام
قرب چل سال همچنان ایستاده بود
بس عجائب حالتی افتاده بود
چونکه باز آمد به حال خویشتن
اندر آن حالت نه وی بود ونه تن
از خودی خویش یکتا رفته بود
کی چه ما و تو درون پرده بود