104
ذکر شیخ ابوالحسن حصری رحمةالله علیه
آن عالم ربانی آن حاکم حکم روحانی آن قدوهٔ قافلهٔ عصمت آن نقطهٔ دایرهٔ حکمت آن محرم صاحب سری شیخ ابوالحسن حصری رحمةالله علیه شیخ عراق بود و لسان وقت و حالی تمام داشت و عبارتی رفیع بصری بود و به بغداد نشستی و صحبت شبلی داشتی و معبر عظیم بودی و در بغداد با اصحاب خود سماع کردی در پیش خلیفه او را غمز کردند که قومی بهم در شده اند و سرود می گویند و پای می کوبند و حالت می کنند و در سماع می نشینند مگر روزی خلیفه برنشسته بود در صحرا و حصری باصحاب شدند کسی خلیفه را گفت: آن مرد که دست می زد و پای می کوبد اینست خلیفه عنان بازکشید حصری را گفت: چه مذهب داری گفت مذهب بوحنیفه داشتم به مذهب شافعی باز آمدم و اکنون خود به چیزی مشغولم که از هیچ مذهبم خبر نیست گفت: آنچیست گفت: صوفی گفت: صوفی چه باشد گفت: آنکه از دوجهان بدون او به هیچ چیز نیارآمد و نیاساید گفت: آنکه دیگر گفت: آنکه کار خویش بدو بازگذارد که خداوند اوست تا خود به قضاء خویش تولی می کند گفت: دیگر حصری گفت: فما بعد الحق الاالضلال چون حق را یافتند به چیزی دیگر ننگرند خلیفه گفت: ایشان را مجنبانید که ایشان قومی بزرگ اند که حق تعالی را نیابت کار ایشان دارند.
نقلست که احمد نصر شصت موقف ایستاده بود بیشتر احرام از خراسان بسته بود یکبار در حرم حدیثی بکرد پیران حرم او را از حرم بیرون کردند گفتند دویست وهشتاد پیر درحرم بودند تو سخن گویی اندر آن ساعت بوالحسن از خانه بیرون آمد و دربان را گفت: آن جوان خراسانی که هر سال اینجا آمدی اگر این بار بیاید نگر تا راهش ندهی چون احمد به بغداد آمد بر حکم آن گستاخی بدرخانهٔ شیخ شد دربان گفت: فلان وقت شیخ بیرون آمد و گفت: که او را مگذارید و راست همان وقت بود که از حرمش بیرون کرده بودند احمد نصر بیفتاد و بیهوش شد و چند روز هم آنجا افتاده می بود آخر روزی شیخ بوالحسن بیرون آمد و رو بدو کرد و گفت: یا احمد آن ترک ادب را که بر تو رفته است باید که بر خیزی و بروم شوی و یک سال آنجا خوک بانی کنی وجایگاهی بوده است مسلمانان رادر طرسوس کفار آنرا گرفته اند و ویران کرده پس آنجا برو و بروز خوک بانی می کن و به شب بدان جایگاه میشو و تا روز نماز میکن ونگر تا یک ساعت نخسبی تا بود که دلهاء عزیزان ترا قبول کنند مرد کار افتاده بود برخاست و بروم شد وجامهٔ ناز برکشید و کمر نیاز بر میان جان بست و تا یکسال خوک بانی کرد چنانکه فرموده بود پس بازگشت و به بغداد باز آمد چون به درخانقاه رسید دربان گفت: همین زودتر باش که امروز شیخ هفت نوبت بیرون آمده است به طلب تو بی قرار شیخ ابوالحسن چون آواز بشنید بیرون آمد اور ا در برگرفت و گفت: یا احمد ولدی قرة عینی احمد از شادی لبیک بزد و روی در بادیه نهاد تا حجی دیگر بکند چون به حرم رسید پیران حرم پیش احمد بازآمدند و گفتند یا والده و قرة عیناً جرمش همه این بود که یک حدیث کرده بود و امروز همه بر دردکانها طامات می گویند.
نقلست که گفت: سحرگاهی نماز گزاردم و مناجات کردم وگفتم الهی راضی هستی که من از تو راضیم ندا آمد که ای کذاب که اگر تو از ما راضی بودی رضاء ما طلب نکردی.
و گفت: مردمان گویند حصری بقوافی نگرید مرادردهاست از حال جوانی باز که اگر از یک رکعت دست بدارم با من عتاب کنند.
و گفت: نظر کردم در دل هر صاحب دلی دلم بر جمله زیارت آمد در آخر نگاه کردم در عز هر صاحب عزی من بر عز همه زیادت آمد پس این آیت بر خواند من کان یرید العزة فلله العزه جمیعا.
و گفت: اصول ما در توحید پنج چیز است رفع حدث و اثبات قدم و هجر وطن و مقارفت اخوان و نسیان آنچه آموختهٔ و آنچه نمی دانی یعنی فراموش آنچه دانند وندانند.
و گفت: بگذارید مرا به بلای من نه شما از فرزندان آدمید آنکه بیافرید حق تعالی او را بر تخصیص خلقت و بجانی بی واسطهٔ غیر او را زنده کرد و ملایکه بفرمود تا او را سجده کردند پس به فرمانی که او را فرمود در آن مخالف شد چون اول خم دردی بود آخرش چگونه خواهد بود یعنی چون آدم را بخود بازگذارند با همه مخالفت باشند و چون عتاب حر در رسید همه محبت باشد.
و گفت: با تیغ انکار هرچه اسم و رسم بدان رسد سر بر نداری و ساحت دل را از هر چه معلول و معلوم است خالی نگردانی و ینابیع حکمت از قعر دل تو به ظهور نیاید.
و گفت: هر گه دعوی کند اندر چیزی که ازحقیقت شواهد کشف براهین او را تکذیب کنند.
و گفت: نشستن باندیشه و تفکر در حال مشاهدهٔ یک ساعت بهتر است از هزار حج مقبول.
و گفت: چنین نشستن بهتر از هزار سفر.
وگفت: بعضی را پرسیدم که زهد چیست گفت: ترک آنچه درآنی بدانکه در آنی.
ازو پرسیدند از ملامتی نعرهٔ بزد وگفت: اگر در این روزگار پیغامبری بودی از ایشان بودی.
و گفت: سماع را تشنگی دایم باید و شوق دایم که هرچند بیش خورد وی را تشنگی بیش بود.
و گفت: چکنم حکم سماعی را که چون قاری خاموش شود آن منقطع گردد و سماع باید که به سماع متصل باشد پیوسته چنانکه هرگز نگردد.
و گفت: صوفی آنست که چون از آفات فانی گشت دیگر بسر آن نشود و چون روء فراحق آورد از حق نیفتد وحادثه را در اثر نباشد.
و گفت: صوفی آنست که او موجود نباشد بعد از عدم خویش ومعدوم نگردد بعد از وجود خویش.
و گفت: صوفی آنست که وجد او وجود اوست و صفات او حجاب او یعنی من عرف نفسه فقد عرف ربه.
و گفت: تصوف صفاء دل است ا زمخالفات.
و گفت: تا مادام که کون موجود بود تفرقه موجود بود پس چون کون غالب گشت حق ظاهر شد و این حقیقت جمع بود که جزء حق نبیند و جز ازو سخن نگوید رحمةالله علیه.